هر لحظه به یاد آن شب میافتم، از خرسندی در پوست خود نمیگنجم؛ شبیکه دوستانِ مجاهدم بخاطر تجلیل از فارغالتحصیلی، در خط مقدم سنگر، در اتاق منصوری، در کمربند مستحکم وخوشنام خاشرود، جلسهای مختصر، اما به معنای واقعی کلمه *"معنوی"* برگذار کرده بودند. آن جلسه خیلی صمیمانه، متواضعانه و غریبانه بود. نه دستگاه بلندگویی وجود داشت. نه چندان چراغی که به اصطلاح (محفل چراغانی شود)، و نه جبه وقبههای آنچنانی، ونه هم لباس ولنگهای صاف و اتو کشیده. و نه هم جماعتی هزار ودو هزار نفره. اتاقی بود نیمه تاریک، با جمعی از مجاهدان ژولیدهپولیدهرو و چند عمامهٔ سیاه و قدیمی که برای دوستان فارغالتحصیل تهیه کرده بودند؛ ولی در این جلسه، صمیمیت بود. آرامش بود. احساس بود. اشکهای بدور از ریا و اخلاصِ سنگری بود.
شرایط کرونایی، فرصت برگزاری جشن سالانهٔ فراغت از علوم شرعی را از بعضی مدارسِ کشور ستانده بود؛ ولی در این مناطق، گویا خبری از کرونا و وحشتی از کروناگرفتگی نبود!
عمامهٔ فراغتِ نگارنده را نیز یکی از دوستان مجاهد نهاد که نگارنده، یکی از طرفداران نوشتههای نغز و شیفتهٔ قلم شیوایش است.
در آن شب پر خاطره این دوست فقیه و قلم به دستمان، به نکتهٔ تکاندهندهای اشاره کرد که همهٔ دوستان را یکباره به چند سال جلوتر... دهسال، چهلسال یا هم بیشتر، برد. او میگفت: افراد زیادی به این سنگرها سر زدهاند و چند صباحی را اینجا گذراندهاند؛ ولی تنها سر زدن مطلوب نیست. اندکشماری بودهاند که اینجا محاسن سفید کرده باشند و عدّهی کمی نیز توفیق یارشان شده است تا در مقابل مشکلات، نداریها، بیکسیها وغربتها صبر وشکیبایی پیشه کنند. خدا داند، کدام دوست، تا چه مدتی بتواند مشمول این سعادت بزرگ بشود و کدام دوست، زندگی ومرگش با این مجاهدان غریب و بیکس، اما خوشبخت و سعادتمند بگذرد".
دوستان در این شب، خیلی بهرهها بردند و اشکهای زیادی هم ریخته شد. جا دارد از آن سرود زیبا که جمعی از مجاهدان خوشصدا در وصف پیامبر دلها آماده کردند و چند لحظه دلها را بهسمتوسوی گنبد خضرا بردند، نیز یادی بکنم؛ آنسرود با سبکوحبک خیلی رومانتیک، عارفانه و احساسی، نواخته شد. همخوانی دوستان نیز یکی از مزیتهای آنسرود بود که توانست سکوت عجیبی را در حد چند دقیقه بر فضای جلسه و تاریکی اتاق چیره کند وانگهی با سیلی از اشک، این سکوت را بشکند. این سرود، تبدیل به یکی از پر خاطرهترین و زیباترین سرودهای زندگیام گشت.
دوستانم در آن شب خیلی نیکفالی میگرفتند و میگفتند: اینجا که دستار فضیلت بر سر نهادهای، به خواست خداوند اینجا نیز شهید خواهی شد و قبل از شهادت، زندگیات را نیز در این سنگرها همراه با علم و تفنگ میگذرانی. بنده با اینکه پروبال برای پرواز نمییافتم، با خود نجوا کنان میگفتم: " کور از خداوند جز دو چشم بینا مگر چه میخواهد! ".
امروز، بعد از گذشت حدود ششماه از آن شب پر میمنت، اولین تجربهٔ تدریسی خود را نیز در مدرسهٔ جهادیای که بر خواسته از قلب سنگرهاست، شروع کردم؛ تا باشد که نظارهگر تقدیر بشوم تا چه سرنوشتی را برایم رقم میزند!
این مدرسه با اینکه چندان طولوعرضی ندارد و از نظر اقتصادی هم پایش لنگ است؛ چند ماه قبل نیز به دست مزدوران ادارهٔ کابل به آتش کشیده شده است؛ اما چنان آرامشی در هر زاویهای از مدرسه احساس میشود، که بنده با قلم شکستهام، از وصفش عاجزم.
اینجا لنگر است؛ ولسوالی قلعهکاه/ پشتکوه، جایی که در هر گوشهای خون شهیدی ریخته شده است. جوانان این بیشه، اندکی به سنّ کهولت رسیدهاند؛ زیرا اکثرشان مردان انقلاب و جوانان انقلابیاند که جوانیشان را بخاطر حفظ عقیده و آرمانهای دینیشان، قربان کردهاند.
اکثر طلاب اینجا؛ یادگاران و فرزندان شهدا هستند. یکی پدرش شهید شده است؛ دیگری برادرش و دیگری دامادش و...
به سختی میتوان از کسی پرسید: پدرت کیست؟ چون باید تحمل شنیدن *(فرزند شهید فلانی هستم)* را داشته باشید!
بههمین علت است که این مدرسه و این منطقه خیلی برایم آرامبخش و عزیز است.
ادامه دارد...
۱۴۴۲/ یکم صفر المظفر
در این وبلاگ خاطرات جهادی، سرگذشت شهدا، تحلیلات سیاسی ومقالههای جهادی دیگری که در مجله صمود و سایت دری الاماره نشر شدهاند، اینجا ذخیره و بازتاب داده میشوند. امیدوارم لحظات خوشی را با ما سپری کنید.